...



گاهی وقت ها فکر میکنم شاید قرار باشد تکرار شود. دوباره و دوباره و دوباره.

دلم میخواهد پایان مثل اسمش باشد کاملا واقعی شاید حتی واقعی تر از یک خیال. دلم میخواهد تکرار پایان را نبینم این یعنی مرگ پایان.

شاید هم دلم میخواهد پایان هر چیز اغاز دیگری نباشد. اگر قرار باشد هیچ وقت اغاز پایان را پیدا نکند طاقت فرسا میشود نمیشود؟

فکرش را بکن تکرار یک تکرار تا چه حد میتواند زجراور باشد شاید بگویی بعضی از تکرار ها زیبا هستند اما این فرق دارد با هر چیز دیگری شاید هم ندارد شاید ما در عالم خیالات موجوداتی ماورایی زندگی میکنیم و شاید هم در دنیای خواب های خودمان زندگی میکنیم نمی دانم فرقی هم میکند؟!

نه که بگویم موجود بدبختی هستم و یا هر چیزی اما از تکرار خوشم نمی اید مخصوصا تکرار یک چنین چیزی.

شاید هم تنها چیزی باشد که هر چیزی بگویی هست و اما در نهایت

هیچ چیز نیست.

گیج شده ام شاید خیلی خیلی گیج و سر درگم

ایا اگر هیچ پایانی برای هر اغازی نباشد باز معنایی هست؟!

و اگر باشد.

باز هم معنایی نیست.حالا هر چقدر میخواهی بگرد و معنا بساز و به خیال خودت پیدایش کن

انگار در یک بازی باشی که تا بینهایت ادامه دارد و تو خوشحالی که لاقل بازنده از ان بیرون میروی و بعد یک دفعه وارد مرحله ی بعدی میشوی و مرحله ی بعد و بعد و بعد.

نمیدانم دقیقا هیچ چیز نمیدانم

فقط امیدوارم پایان واقعی تر از ان چیزی که به نظر میرسد باشد شاید هم نه نمیدانم

ایا این سمفونی روزی تمام میشود؟!

ایا این نوازنده خسته خواهد شد؟!

اصلا بگو ببینم ایا نوازنده ای هست؟! احتمالا هست اما ترجیح میدهم از هیچ چیز کاملا مطمئن نباشم.

روزی یک جوانه امد و

روزی دیگر رفت بی هیاهو

روزی که چشم وا کرد

روزی که انتخاب کرد

زندگی را

مرگ را

درد را

پیوند را

اغازی بود بر پایان

مانند فروکش موجی خروشان

ناگهان

مانند سکوت بعد فریاد

مانند ارامش بعد طوفان

پرسید:

امدم که بروم ایا

ناگهان باد امد و رفت

برگی افتاد

جوانه ای متولد شد

مرگ داشت بر تک تک عناصر چیره میشد

و ناگهان چیزی تکان خورد

در وجود جوانه

در اوج موجی خروشان 

در روی پنهان نهان ها

و ان این بود

اگر پایان نبود چه بود.



کلتش رو دراورد و اون رو گذاشت رو سرش شاید اگه میخواست تعداد دفعه هایی که داشت سعی میکرد خودشو بکشه حساب کنه.ولی نه نمیخواست فقط میخواست یه جوری تمومش کنه حالا هر جوری اما فک میکرد شاید یکم فقط یکم زیادی بدشانسه هربار یه چیزی مزاحمش میشد انقد تکرار شده بود که کم کم داشت به معجزه اعتقاد پیدا میکرد همیشه دلش میخواست قبل از شروعش برای پایان همه چی یه سیگار روشن کنه از سیگار کشیدن خیلی بدش میومد اما این دفعه فقط میخواست زودتر دست به کار بشه تا هیچ معجزه ای سرعت رسوندن خودشو به اون نداشته باشه ماشه رو کشید.
و یک صدا که میشود گفت واقعا بلند بود اما نه به اندازه ی صدای رها شدن آن گلوله ی لعنتی.
صدای شکسته شدن در.
یک نفر وارد اتاق شد. در آن لحظه چشمانش را بست و با تمام وجود سعی کرد که به سمت این معجزه شلیک نکند.
دستانش میلرزیدند بدنش سرد شده بود و صورتش هر لحظه داشت یکرنگ تر میشد.
- داشتی چه غلطی میکردی؟!
- هیچی فقط منتظر یه معجزه ی الهی باشکوه دیگه بودم.
- پرسیدم میخواستی چه غلطی کنی اون کلت لعنتی رو دوباره از کجا اوردی؟!
- به تو و هیچ احدی هیچ ربطی نداره فقط ازت یه خواسته دارم که اولین و اخرینشه.
- چی میخوای؟
- همین الان از اتاقم گم شو بیرون و بذار کارمو بکنم لطفا.
- نه نمیذارم
- بالاخره تمومش میکنم هردومون اینو میدونیم چه فرقی میکنه دیرتر یا زودتر؟
- خیلی فرق میکنه
- مثلا؟!
- هرچی دیرتر تمومش کنی بیشتر فرصت داری واسه زندگی.
یک دفعه عصبانی میشود صورتش دیگر سفید نیست میشود حس کرد تمام خون بدنش داخل مویرگ های صورتش در جریان است بلند فریاد میزند:
- من اینو نمیخوام اینو میفهمی یا نه احمق لعنت به تو لعنت به هر اشغالی که مثل تو نفهمه خسته شدم میفهمی یا نه.
 انقدر عصبانی بود که دیگر خودش هم صدای خودش را نمیشنید فقط میدانست دارد با تمام وجودش فریاد میزند این را هم میدانست که این کارش حماقت است.    
- کاری که داری میکنی احمقانست نمیخوام انجامش بدی
- حتی اینم نمیفهمی که این زندگی متعلق به منه و هر غلطی دلم بخواد میتونم انجام بدم و به تو هم هیچ ربطی نداره؟!
- نه اصلا نمیفهمم لطفا بیخیال اینکار شو من اجازه نمیدم
- تو به چه حقی این حق رو به خودت میدی که تو زندگی من دخالت کنی
- من در قبال تو مسئولم
- داری کاری میکنی که گلوله ی اولو حروم تو کنم دومیشم حروم خودم
- خب بکن
کلتش رو به سمت اون گرفت و بعدشم.
انداختش زمین.
حس میکرد یک بار برای همیشه به هرچیزی که میخواسته رسیده و یک بار برای همیشه هرچیزی را که میخواسته از دست داده میخواست به چیز جدیدی برسد که شاید فرق داشته باشه.
با خودش فکر کرد که اگر بخواهد تمامش کند باید در را قفل نکند باید تا جایی که میشود بازش کند تا کسی حتی شک هم نکند شاید این راه جواب میداد
 حتی نیمه شب هارا هم از او گرفته بودند با یکسری دوربین که در اتاقش مخفی کرده بودند و یک سری ادم که عنوانی شبیه به نگهبان داشتند این ها همه به نظرش احمقانه بودند حتی دیگر زندگی اش هم متعلق به خودش نبود هر روز که میگذشت این را بیشتر حس میکرد.
اما این را می دانست که بالاخره تمامش می کند اگر هم این معجزه ها باز مانعش شدند بالاخره خودش به همین زودی ها تمام میشود.
و همین برای او کافی بود.
-------------------------------------------------------------------------------------------
این نوشته صرفا از دید نویسنده ی آن چندان خوب نیست و به گونه ای تنها یک تمرین است  
 



آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها